خدا انسان رو می بینه ناباورانه
که می سوزونه دنیاشو بی رحمانه
زندانی بزرگ و سیاه که نداره دیوار
اینجاست دنیای سیاهی که نداره انکار
مرگ انسان دردی پنهان
قتلگاه ایمان
رسیدن با تنی زخمی
به بن بست زمان
تو سرمای روزا دفنیم تو حسرت بهار
نگاه های زخمیمون خیره همیشه به دیوار
می پوسیم و می سوزیم تو تاریکی زندان
از روح پاکمون چیزی نمونده جز ایمان
فاصله ی سیاه و کثیفمون تا خدا
نگاه های زخمیمون خیره همیشه به دیوار
تو این بزرگراه طول و دراز
نفسی نیست و این آخرین صداست
گریه بعد از اومدن به دنیا
رسیدن به قله ی رویا
مادر که پرستار درداس
دیگه رفته و بی صداست
پدر که خم بود از بار دنیا
مرد و من تنهای و تنها
برای رسیدن به انتهای زندگی
اول انسانیتو از دست می دی
تولد و مرگ که نداره پایان
انسانو می بینی با روح حیوان
بچه های کوچیک دارن یه سقف
این زندگی تو جهنم سبز
تو خیال شون دارن یه قصر
تو زندگی این اولین فصل
قصه ی تلخ مون هنوز ادامه داره
تا درد و خشم رو تنمون بباره