یه مرد تنها بدون هیچ کس
داره می خونه تا آخرین نفس
جونی نداره واسه ادامه
لحظه ی مرگش تو قصه هامه
راهی نداره برای رفتن
تنها گریزش تنها نشستن
اون مرد تنها غرقه تو رویا
نداره امیدی به امروز و فردا
یه فانوس خاموش همراه شباش
اونم داره می میره آروم و یواش
تو تاریکی دنیاش تنها میره
یه روز هم با غماش تنها می میره
واسه سردی وجود تو
اون یه دریا غم تو چشاش نشسته
درداشو می خواد داد بزنه
ولی حالا یه کوه غم لباشو بسته
لباشو بسته
آره اون مرد تنها
داره وسط می خونه
درداشو به تو می گه
اگرچه که می دونه
حتی تو خوابم اونو
کسی خندون ندیده
اون مرد تنها منم
زخمی تر از همیشه
درختی تنها و خشک
بی میوه و بی ریشه